شیدا از آن شدم که نگارم چو ما ه نو
ابرو نمود و جلوه گری کرد و رو ببست
http://vrj.ir/?r=admin
قدیما یادش بخیر ....
وقتی بهترین اسباب بازی هامون، لوکس یا خریدنی نبود ...
وقتی یه لاستیک کهنه ی دوچرخه و یک تکه چوب ، تمام روزمون رو پر از شادی و شور و نشاط میکرد
گاهی با تعجب از خودم می پرسم اون روزها کجا رفت ....
هنوز باورم نمیشه اون روزها دیگه بر نمیگرده ...
http://vrj.ir/?r=admin
پيرمرد همسايه آلزايمر دارد ...
ديروز زيادي شلوغش کرده بودند او فقط فراموش کرده بود
از خواب بيدار شود ...!
زنده یاد حسين پناهي
http://vrj.ir/?r=admin
معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا…دخترک خودش را جمع و جور
کرد ، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای
لرزان گفت : بله خانم؟
معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ، به چشمهای سیاه و مظلوم
دخترک خیره شد و داد زد : ((چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو
سیاه و پاره نکن ؟ ها؟فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه ی
بی انظباطش باهاش صحبت کنم ))
دخترک چانه لرزانش را جمع کرد …بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت :
خانوم …مادم مریضه … اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن … اونوقت
میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد …اونوقت میشه
برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تاصبح گریه نکنه … اونوقت …
اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم
رو پاک نکنم و توش بنویسم …
اونوقت قول می دم مشقامو بنویسم …
معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت : بشین سارا …
و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد http://vrj.ir/?r=admin