چهار شمع به آرامی می سوختند .محیط پیرامون آنها آنقدر آرام بود که صدای آنها شنیده می شد .
شمع اول گفت : من صلح نام دارم ! بنابر این هیچکس نمی تواند مرا روشن نگه دارد و یقین دارم که بزودی خاموش خواهم شد . پس شعله ی آن به سرعت کم شد و سپس خاموش شد .
شمع دوم گفت : من ایمان نام دارم و احساس می کنم که کسی وجود مرا ضروری نمی داند ولازم نیست بیشتر شعله ور بماند. وقتی سخنش به پایان رسید ، نسیم ملایمی وزید و آن را خاموش کرد .
نوبت شمع سوم رسید . او با ناراحتی گفت : نام من عشق است ، من دیگر قدرت روشن ماندن ندارم چون همه مرا کنار گذاشته اند و اهمیت مرا درک نمی کنند . مردم حتی عشق ورزیدن به نزدیکانشان را نیز فراموش کرده اند . طولی نکشید که او هم خاموش شد .
ناگهان پسرکی وارد اتاق شد .و دید که از چهار شمع سه تا خاموش شدند .پسرک به آن سه شمع خاموش گفت : شماها چرا خاموشید ؟ مگر قرار نبود تا وقتی که تمام میشوید روشن بمانید ؟ و سپس شروع به گریه کردن کرد .
ناگهان شمع چهارم که هنوز روشن بود به حرف آمد و گفت :
نگران نباش تا زمانی که من هستم میتوانی به وسیله من آن سه شمع را روشن کنی . نام من امید است .
باران تنهايي
http://vrj.ir/?r=admin