گاهی وقت ها دلم کودکی می خواهد
دلم وسوسه شکستن قلکم را
دلم آغوش بزرگ برای غصه های کوچکم می خواهد
گاهی می خواهم طلوع را درک کنم بدون علم
و به پرواز سنجاقک ها خیره شوم تا دوردست های برکه
تا دوردست های جایی که می تواند سرزمین فرشتگان باشد
گاهی دلم بهانه می خواد برای حسرت یک بستنی، آب نبات
و دغدغه ای می خواهم به وسعت بافته شدن زنجیر، زنجیر باف
کاش دوباره از خیالاتم بوی کفش دوزک بیاید و ستاره
و بازهم گوسفند برایم توده ای پشمی خواب آور شود
کاش می شد تفاوت تگرگ و برف را به چالش کشید
و همیشه سوالی برای پرسیدن داشت
آه ای تمام لواشک های مغازه انتهای کوچه
آه ای پیرمرد ترسناک با آن کیسه پارچه ای کثیف
آه ای دختر همسایه که دیگر روسری می پوشی و جواب سلامم را نمی دهی
من دلم کودکی می خواهد...
آرش فره وشی
http://vrj.ir/?r=adminبی خیال این همه قانون ... بی خیال این همه ترس ...
بی خیال دنیا با این همه قانونگذار بی قانون و بیخیال این همه محتسب بی حساب!!
بی خیال این همه رسولان بی معجزه و معجزات بی رسول!!
من ... من عاشق آزاد كردن نوازش و سیب از قفس بی تابی و ترسم ،
حتی اگر به جرم خوردن سیب به زندگی تبعید شوم ....
دستهایت را به من بده ...
به جهنم كه مرا به جهنم میبرند، به خاطر عشقبازی با خیال تو..
تو ... تو خود ، بهشتی ...
با تو، همه ی رنگهای این سرزمین مرا نوازش می کند
با تو، آهوان این صحرا دوستان همبازی من اند
با تو، کوه ها حامیان وفادار خاندان من اند
با تو، زمین گاهواره ای است که مرا در آغوش خود می خواباند
و ابر، حریری است که بر گاهواره ی من کشیده اند
و طناب گاهواره ام را مادرم، که در پس این کوه ها همسایه ی ماست در دست خویش دارد
بی تو، رنگهای این سرزمین مرا می آزارند
بی تو، آهوان این صحرا گرگان هار من اند
بی تو، کوه ها دیوان سیاه و زشت خفته اند
![نامـه ای عاشـقانه از دکتـر علی شریـعتی نامـه ای عاشـقانه از دکتـر علی شریـعتی](http://tehrankids.com/uploads/posts/2012-08/thumbs/1344430405_singlerose.jpg)
شیدا از آن شدم که نگارم چو ما ه نو
ابرو نمود و جلوه گری کرد و رو ببست
قدیما یادش بخیر ....
وقتی بهترین اسباب بازی هامون، لوکس یا خریدنی نبود ...
وقتی یه لاستیک کهنه ی دوچرخه و یک تکه چوب ، تمام روزمون رو پر از شادی و شور و نشاط میکرد
گاهی با تعجب از خودم می پرسم اون روزها کجا رفت ....
هنوز باورم نمیشه اون روزها دیگه بر نمیگرده ...
پيرمرد همسايه آلزايمر دارد ...
ديروز زيادي شلوغش کرده بودند او فقط فراموش کرده بود
از خواب بيدار شود ...!
زنده یاد حسين پناهي
معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا…دخترک خودش را جمع و جور
کرد ، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای
لرزان گفت : بله خانم؟
معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ، به چشمهای سیاه و مظلوم
دخترک خیره شد و داد زد : ((چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو
سیاه و پاره نکن ؟ ها؟فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه ی
بی انظباطش باهاش صحبت کنم ))
دخترک چانه لرزانش را جمع کرد …بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت :
خانوم …مادم مریضه … اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن … اونوقت
میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد …اونوقت میشه
برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تاصبح گریه نکنه … اونوقت …
اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم
رو پاک نکنم و توش بنویسم …
اونوقت قول می دم مشقامو بنویسم …
معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت : بشین سارا …
و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد http://vrj.ir/?r=admin