گاهی وقت ها دلم کودکی می خواهد
دلم وسوسه شکستن قلکم را
دلم آغوش بزرگ برای غصه های کوچکم می خواهد
گاهی می خواهم طلوع را درک کنم بدون علم
و به پرواز سنجاقک ها خیره شوم تا دوردست های برکه
تا دوردست های جایی که می تواند سرزمین فرشتگان باشد
گاهی دلم بهانه می خواد برای حسرت یک بستنی، آب نبات
و دغدغه ای می خواهم به وسعت بافته شدن زنجیر، زنجیر باف
کاش دوباره از خیالاتم بوی کفش دوزک بیاید و ستاره
و بازهم گوسفند برایم توده ای پشمی خواب آور شود
کاش می شد تفاوت تگرگ و برف را به چالش کشید
و همیشه سوالی برای پرسیدن داشت
آه ای تمام لواشک های مغازه انتهای کوچه
آه ای پیرمرد ترسناک با آن کیسه پارچه ای کثیف
آه ای دختر همسایه که دیگر روسری می پوشی و جواب سلامم را نمی دهی
من دلم کودکی می خواهد...
آرش فره وشی
نظرات شما عزیزان: